×یه شب مهتابی-یه شب مهتابی×
تاریخ : دو شنبه 7 مرداد 1398
نویسنده : هادی

سلام ،

خدمت بازدید کنندگان گرامی باید خدمتتون عارض باشم که وبلاگ دوباره اپدیت میشه...!

 

 

برای ارتباط با نویسنده وبلاگ : 

فیسبوک: Hadi Alz

یاهو : Hadei.developer@yahoo.com

 

وبلاگ امید


|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
برچسب‌ها: یه شب مهتابی , hadei , اپدیت دوباره , مهتابی , شب , یه , هادی , علیزاده ,
تاریخ : سه شنبه 19 خرداد 1398
نویسنده : هادی

 5 سال گذشته تقریبا از روزی که وبلاگو ساختم :)) 

وای امروز که چکش کردم چ حس خوبی بهم دست داد

این 5 سال برام عین 1000 سال بود و چقدر از ارزوهام دور شدم

هعی :)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : دو شنبه 7 مرداد 1392
نویسنده : هادی

 

بچه ها امرو دلم گرفته....

کیا اینجا ادمینشون رو  (منو) دوس دارن؟؟


|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392
نویسنده : هادی

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.


|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: داستان های مهتابی , عاشقانه , ,
برچسب‌ها: شب , مهتابی , شب مهتابی , هادی , علیزاده , hadei , یه شب مهتابی , داستان ,
تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392
نویسنده : هادی

  ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ایا ﺍﻣﺮﻭﺯچشم ﭘﺴﺮتان معاجه شده و ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨد؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:نه این واقعا یه تختش کمه :D ...

نکته اخلاقی : همیشه که قرار نیس که داستانا یه جور باشن....


|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: فلسفی , واقعی , عاطفی , ,
برچسب‌ها: هیچوقت , زود قضاو , ت نکن , (این یکی فرق داره:دی) , داستان عاشقانه , مهتابی , مهتاب , شب مهتابی , ,
تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392
نویسنده : هادی

 
 ﭘﺴﺮ : ﺿﻌﯿﻔﻪ ! ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ
ﺯﯾﺎﺭﺗﺖ ﮐﻨﯿﻢ !
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﯽ ﺿﻌﯿﻔﻪ ؟
 
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ، ﻣﻨﺰﻝ ﺑﮕﻢ ﭼﻄﻮﺭﻩ ؟
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ . . . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ !
 
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ؛ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﯾﮑﺘﻮﺭﯾﺎ ﺧﻮﺑﻪ ؟
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﻩ . . . ﺍﺻﻼﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﺮﻡ !
 
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ، ﺗﻮﻋﺰﯾﺰ ﻣﻨﯽ ، ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ؟
 
ﺁﺷﺘﯽ ؟
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﺁﺷﺘﯽ ، ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟
 
ﭘﺴﺮ : ﺩﻟﻢ ! ﺁﻫﺎ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻪ ! ﺍﺯﺩﯾﺸﺐ ﺗﺎﺣﺎﻻ !
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ !
 
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ﭼﯿﻪ ؟ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﻣﺮﯾﻀﻢ ﺍﺻﻼ ، ﺧﻮﺑﻪ ؟
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﻟﻮﻭﻭﺱ !
 
ﭘﺴﺮ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ، ﺿﻌﯿﻔﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﮔﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﻨﯽ
 
ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺎﺯﮐﺶ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻫﺎ !
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺯﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ . . . !
 
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ﺗﻘﺼﺮﺧﻮﺩﺗﻪ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﺭﻭ
 
ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻫﯽ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻣﯿﺪﯼ
 
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ !
 
 
به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
 
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: 26 دی 1398برچسب:یه شب مهتابی , hadei , اپدیت دوباره , مهتابی , شب , یه , هادی , علیزاده , ,
تاریخ : چهار شنبه 28 دی 1390
نویسنده : هادی

 

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می گوید: “شن”

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!


|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
موضوعات مرتبط: داستان های مهتابی , فلسفی , ,
تاریخ : چهار شنبه 28 دی 1390
نویسنده : هادی

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
موضوعات مرتبط: مطالب طنز و سرکاری , ,
برچسب‌ها: افرینش انسان , ی خو , خدا , طنز , ساده , میمون ,
تاریخ : دو شنبه 26 دی 1390
نویسنده : هادی

بدون شرح بنویسیم بهتره نه...؟؟!!


|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
برچسب‌ها: مردم کارایی میکنندا! ,
تاریخ : دو شنبه 26 دی 1390
نویسنده : هادی

والا دیگه نمیدونم چی بگم


|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
برچسب‌ها: حدیث نامکرر , عکس , یونسکو عشقو تالش , یه شب مهتابی ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

اسپانيايي ها ميگن :

“عشق ساكت است اما اگر حرف بزند از هر صدايي بلندتر است “

ايتاليايي ها ميگن:

“عشق يعني ترس از دست دادن تو !”

ايراني ها ميگن :

“عشق سوء تفاهمي است بين دو احمق و….  كه با يك ببخشيد تمام ميشود !”


|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
موضوعات مرتبط: لطیفه وجک , متفرقه , مطالب طنز و سرکاری , ,
برچسب‌ها: مهتابی , مهتابی , مهتابی , مهتابی , مهتابی , عشق , یعنی , عشق یعنی , طنز , سرکاری ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:

امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه…!

بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:

با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه…

بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد…

روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !

اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:

.

کدوم صندلي ؟


|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
موضوعات مرتبط: لطیفه وجک , متفرقه , مطالب طنز و سرکاری , ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

 

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .

کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »


|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
برچسب‌ها: طنز , جک , مهتابی ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:

به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه … خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!

روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .

زن انگليسي گفت:

من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.

روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم

ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.

زن ایرانی گفت :

من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چيزي نديدم

روز دوم هم چيزي نديدم

روز سوم هم چيزي نديدم

شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم


|
امتیاز مطلب : 139
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

لاستیك قلبمو با میخ نگات پنچر نكن

*

بوق نزن ژیان میخورمت

*

بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد و گفت من بی سوادم

*

پشت یه ژیان هم نوشته بود

جد زانتیا

*

قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر

*

شتاب مكن، مقصد خاك است

*

رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش

گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم

*

تو هم قشنگی

*

کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت

*

سر پایینی برنده

سر بالایی شرمنده

*

داداش مرگ من یواش

*

كاش میشد سرنوشت را از سر نوشت

*

تند رفتن که نشد مردی

چشم انتظارم كه برگردی

*

یا اقدس

یا هیچكس

*

زندگی نگه دار پیاده میشم

آیی بی وفا کجا میری

اونطرفی که ورود ممنوعه


|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
موضوعات مرتبط: اس ام اس سرکاری و طنز , متفرقه , مطالب طنز و سرکاری , ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

 

بقیه در ادامه مطلب


|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
موضوعات مرتبط: لطیفه وجک , مطالب طنز و سرکاری , ,
تاریخ : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390
نویسنده : هادی

وقتی در اسانسور بسته میشه با صدای بلند بگین :نترسین.. نگران نباشین ..لازم نیست خونواده هاتون رو خبر کنین چند لحظه دیگه در باز میشه

وقتی از آسانسور پیاده میشین دگمه همه طبقات رو بزنین…مخصوصا اگه یه عده هنوز تو آسانسور هستن

یه دوست خیالی تون رو جوری که انگار همراه شما هست به همه معرفی کنین و شروع کنین الکی باهاش حرف زدن

رو به دیوار آسانسور در حالی که پشت تون به همه هست بایستین…اگه شما نفر اولی باشید که سوار شدین به احتمال زیاد بقیه هم همین کارو میکنن

یه دفه بگین : ای وای ..نه .. بارون گرفت… بعدش چترتون رو باز کنین

برای خواندن ادامه مطلب به ادامه مراجعه کنید



|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
موضوعات مرتبط: لطیفه وجک , مطالب طنز و سرکاری , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
نویسنده : هادی

آدم نشدن پسر!(طنز)

زندگی یک نردبان و خلق آویزان از آن(طنز)

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زنده گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»

 


|
امتیاز مطلب : 361
|
تعداد امتیازدهندگان : 119
|
مجموع امتیاز : 119
برچسب‌ها: طنز , سرکاری , خنده , ملیکیهتابی , عالی , چت , ک , وانلیک , بهترین , نظر , جا , اسریپت , تفریح , لمات را با , ادم نشدن پسر ,
تاریخ : 24 آبان 1389
نویسنده : هادی

پسری گیر داده بود، مدام

وقت و بی وقت،دم به دم، یک بند

 

که پدر جزوه و کتاب بخر

تست کنکور «گاج» و «دانشمند»

 

بفرستم کلاس رایانه

«کورل» و «اکسل» و «اتوکد لند»

 

تا که با علم و دانش و تحصیل

بشود دست من به جایی بند

 

وقت کنکور، انتخاب کنم

رشته ای باب طبع و باب پسند

 

در همین اصفهان قبول شوم

نه قم و بهبهان، نه شوش و زرند

 

پدرش شب کلافه و خسته

کت و شلوار را که از تن کند

 

دست و صورت نشسته، سیگاری

گوشه ی لب گذاشت با غرولند

 

سپس آهی کشید و سرجنباند

سرفه ای کرد و گفت: ای فرزند

 

از چه هی بی خودی برای خودت

سر هم می کنی چرند و پرند

 

دست ارباب معرفت کوتاه

بخت افراد بی سواد بلند

 

می شود آن که بی سوادتر است

بیشتر پولدار و ثروتمند

 

علم تاریخ و طب و جغرافی

همه کذب است و حقّه و ترفند

 

فرضاً اصلاً چه کار دارم من

با فلان شاه غزنوی یا زند

 

یا به من چه که پنگوئن  بالفرض

مال قطب است یا گروئلند؟

 

جای حفظ مساحت سبلان

شده ام صاحب سه دانگ سهند

 

گر ببینی مبلغان سواد

همه خوش باورند و خالی بند

 

خود حافظ مگر نمی برده

سمت بنگال و آن حوالی قند؟

 

تازه آن هم به این بهانه که هند

طوطیانش شکر کن بشوند

 

فکر نان کن که خربزه آب است

دانش و علم و فضل سیری چند؟


|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
موضوعات مرتبط: مطالب طنز و سرکاری , ,
برچسب‌ها: طنز , سرکاری , خنده , ملیکیهتابی , عالی , چت , ک , وانلیک , بهترین , نظر , جا , اسریپت , تفریح , لمات را با , سیری چند ,
تاریخ : 24 آبان 1389
نویسنده : هادی

 

واحد اجباری ( طنز)

 

واحد اجباری (طنز)

زندگانی واحد اجباری است

جزوه اش فرسوده و تکراری است

هی گرفتیم و هی افتادیم از آن

سوختیم از بس که دادیم امتحان

عاقبت یک روز پاسش می کنیم

بهره جویی از کلاسش می کنیم

ای کلاسور های مشکی پوش ما

تق تق زنگ خطر در گوش ما

ساکتید آن تق و تق هاتان کجاست؟

سینه صاف ورق هاتان کجاست؟

ما کلاسی از کلاسور ساختیم

دل به چنگک های آن انداختیم

بین چنگک های آن با اضطراب

روی خط جزوه ها ماندیم خواب

هست این جا صد مصیبت صد میتینگ

روزها با استراکچر، شب ریدینگ

از فشار درس ها خیسیم ما

گربه های سلف سرویسیم ما

چون که بی انگیزه ایم و منصرف

کی معدل هایمان گردد الف؟

ذهن ما انبار محفوظات شد

کیش شطرنجی دانش مات شد

جزوه ها قرص دیازپام است و بس

ذهن ما سرشار اوهام است و بس

دل به رود بی خیالی ها زدیم

ترم ها در زندگی درجا زدیم

بر درخت امتحان هستیم کال

می زند هر نمره ما ضد حال

ما ز ِهَر واحد فراری می شویم

جزء حذف اضطراری می شویم

پشت عینک های دودی مانده ایم

یا به زندان حسودی مانده ایم

ما فقط امضای پای مدرکیم

سامسونت داریم اما کودکیم

با گچی بر سینه تخته سیاه

می کشیم از حسرت یک بیست آه

بیست سردمدار فامیل است و بس

بیست کار حضرت فیل است و بس

ترم دیگر آفتابی می شویم

خوابگاهی از نخوابی می شویم

از صفا زیراکس می گیریم ما

هدیه را با باکس می گیریم ما

می رویم آنجا که غم نامحرم است

گرچه پایان نامه ما مبهم است

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 300
|
تعداد امتیازدهندگان : 102
|
مجموع امتیاز : 102
موضوعات مرتبط: مطالب طنز و سرکاری , ,
برچسب‌ها: طنز , سرکاری , خنده , ملیکیهتابی , عالی , چت , ک , وانلیک , بهترین , نظر , جا , اسریپت , تفریح , لمات را با ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آخرین مطالب

/